بسم الله الرحمن الرحیم
چهارشنبه س. ساعت به وقت دلتنگی.. دیگه تمام ساعتهام همین رنگیه.. قراره باقی عمرمو با غم دوری بگذرونم.. ولی ته دلم خوشحالم براشون که دارن پیشرفت میکنن ، خداروشکر.. دوتا از ماموریتهام که فروش ماشین و رهن دادن خونه بود، انجام شد. مونده فروش وسایلشون و یه سری خرده کاری برای تحویل خونه.. خسته ام ولی بهتره خسته باشم و به کارهای خونه و خانواده رسیدگی کنم تا حواسم پرت شه..
انقدر درگیر شم که دل شکسته بسته مو یادم بره.. یا حداقل اینجوری میخوام که یادم بره.. ولی نه .. بازم تو همه آهنگها تویی، تو همه خیابونها حتی.. مرض فکر کردن به تو و حرفهات، الخصوص به تهمتی که آخرين روز بهم بستی رو گرفتم.. واقعا چی عایدت شد از اینهمه تحقیر کردن .. من که کوچیک نشدم ولی اون لحظه که پیامهاتو خوندم انگار یه پتک زدن تو سرم غف، تمام بدنم گر گرفت یهو.. یه لرزشی افتاد به وجودم ، مثل همه وقتهایی که عصبی میشم. سعی میکردم تو محل کارم نشون ندم چقدر حالم بده..اما خب انگار دنیا رو سرم آوار شد.. ازین عذاب میکشم که نمیتونم بهت فکر نکنم.. همش میپرسم چرا.. اصلا باورم نمیشه که راجع بهم حتی اینجوری فکر کرده باشی..