بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه س. ساعت به وقت دلتنگی.. دیگه تمام‌ ساعتهام همین رنگیه.. قراره باقی عمرمو با غم دوری بگذرونم.. ولی ته دلم خوشحالم براشون که دارن پیشرفت میکنن ، خداروشکر.. دوتا از ماموریتهام که فروش ماشین و رهن دادن خونه بود، انجام شد. مونده فروش وسایلشون و یه سری خرده کاری برای تحویل خونه.. خسته ام ولی بهتره خسته باشم و به کارهای خونه و خانواده رسیدگی کنم تا حواسم پرت شه..

انقدر درگیر شم که دل شکسته بسته مو یادم بره.. یا حداقل اینجوری میخوام که یادم بره.. ولی نه .. بازم تو همه آهنگها تویی، تو همه خیابونها حتی.. مرض فکر کردن به تو و حرفهات، الخصوص به تهمتی که آخرين روز بهم بستی رو گرفتم.. واقعا چی عایدت شد از اینهمه تحقیر کردن .. من که کوچیک نشدم ولی اون لحظه که پیامهاتو خوندم انگار یه پتک زدن تو سرم غف، تمام بدنم گر گرفت یهو.. یه لرزشی افتاد به وجودم ، مثل همه وقتهایی که عصبی میشم. سعی میکردم‌ تو محل کارم نشون ندم چقدر حالم بده.‌.اما خب انگار دنیا رو سرم آوار شد.. ازین عذاب میکشم که نمیتونم بهت فکر نکنم.. همش میپرسم چرا..‌ اصلا باورم نمیشه که راجع بهم حتی اینجوری فکر کرده باشی..‌

ندارد

آبان ۹۷ تا الان ۵سال شده.. از روزی که از رنگ صداقتم خداحافظی کردم..

یادمه اون روزا یه بازی تو بلاگستان راه افتاده بود که بیاین و بنویسین ۵سال بعد چه اتفاقهایی میفته برای شما و دوستای وبلاگی، یا قراره کجا باشید ۵سال بعد..

۵سال شده و هیچکدوم از اون دوستهای مجازی که بعضی‌ها واقعی هم بودن، غیر از وبلاگ بوی یاس شب که اوهم گاهی کامنت میذاره، دیگه نیستن.

هیچکس اون روز ننوشت بعد ۵سال دیگه باهم نیستیم.. حتی دیگه نمینویسیم..

من.. تو این ۵سال تو یه بازرگانی لوازم یدکی، شدم مدیر مالی مجموعه. تبدیل شدم به یه ربات، انقدر غرق کار شدم که روزی حدود ۱۰ ، ۱۱ ساعت یک سره کار میکنم و کنارش دوره های آموزشی شرکت میکنم که بیشتر یاد بگیرم کار کنم.. تنها ساعتهایی که ورزش میکنم یا آخر هفته ها که با دوستهام هستم، از دنیای کار فاصله میگیرم...

از دلم.. کلی حرف دارم که بگم.. چه سخته بعد ۵سال بشینی زیر و رو کنی گذشته ها رو..

ادامه نوشته

بسم الله الرحمن الرحیم

یه زمانی اینجا برای خودش بروبیایی داشت.. وبلاگ نویسی شده بود یه راه ارتباطی قشنگ که بنظرم از فیس بوک و شبکه های اجتماعی بعدی که اومد، خیلی پاک تر و باصفا تر بود.. میومدن داخل کامنت دونی بازی راه مینداختن، دوره میذاشتن.. حیف..

حیف از اون همه احساسات و نوشته های بی نظیر ، که به آدم حس زندگی میداد.. حیف از اون همدردی ها.. از اون تبریکهای تولد و سالگردهای وبلاگ نویسی و قالب عوض کردنها و.. حیف از اون همه صمیمیت که بدون درنظرگرفتن جنسیت و ظاهر آدما و سطح ثروت شون و.. ، فقط و فقط بین دلهامون بود.‌..

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجا انگار پناه آخره.. نوشتن شاید دل آدمو آروم کنه..

هنوز همون مهسام.. که نه ، کمی پیرتر و بی حوصله ترم.. هنوز تو همون شرکت بازرگانی، یه مالی‌چی ام که میگن قراره بهم ارتقا رتبه بدن و نمیدن..تازگی یه دوره ای رو ثبت نام کردم و کلاسهاشو شرکت میکنم که یه روزنه امیدی برام باشه، بس که امنیت شغلی بیداد میکنه.. اعضای خانواده م هرکدومشون یه جوری درگیرن.. یکی خونه نداره.. یکی کار... یکی نمیتونه از پس مخارج عروسیش بربیاد.. یکی دچار درد کمره و خونه نشین.. و همه افتادیم دور از هم ..‌ دچار غم دوری و دلتنگی.. هنوز همون مهسایی ام که نمیتونه اولویت اولو به خانواده ش نده.. هنوزم همونقدر وابسته .. سه سال دیگه چهار دهه از عمرم میگذره و اینطور بی ثمر دارم میدوم و به هیچی نمیرسم.. سرم گرم کاره و گاهی هم ورزش که اگه اون چندساعت در هفته هم نباشه ، نابودم.. هنوزم بعد این همه سال به 'تو' نرسیدم.. و بدتر از همه فهمیدم هنوز درگیر بستن پرونده ی زندگی قبلیت هستی.. کاش هیچوقت نمیشناختمت.. کاش انقدر دلم درگیرت نمیشد.. کاش از اول میدونستم شرایطتت رو.. احساس میکنم برای رسیدن به این نقطه از پشیمونی خیلی دیر کردم.. و هنوز تو همون مملکت داغون بی صاحابی ام که هرروزش سیاه تر از دیروزشه.. اتفاقهایی رو به چشمم دیدم و میبینم که کاش منم زنده نبودم برای اینجور زنده بودن و دم نزدن... پاییز امسال بارون هاش کمتر بود برعکس دلم.. هی میخوام حواسمو پرت کنم و خودمو بزنم کوچه علی چپ.. ولی بدجوری دارم میسوزم از دلتنگی.. خدایا به دلم طاقت بده..