بسم الله الرحمن الرحیم
اینجا انگار پناه آخره.. نوشتن شاید دل آدمو آروم کنه..
هنوز همون مهسام.. که نه ، کمی پیرتر و بی حوصله ترم.. هنوز تو همون شرکت بازرگانی، یه مالیچی ام که میگن قراره بهم ارتقا رتبه بدن و نمیدن..تازگی یه دوره ای رو ثبت نام کردم و کلاسهاشو شرکت میکنم که یه روزنه امیدی برام باشه، بس که امنیت شغلی بیداد میکنه.. اعضای خانواده م هرکدومشون یه جوری درگیرن.. یکی خونه نداره.. یکی کار... یکی نمیتونه از پس مخارج عروسیش بربیاد.. یکی دچار درد کمره و خونه نشین.. و همه افتادیم دور از هم .. دچار غم دوری و دلتنگی.. هنوز همون مهسایی ام که نمیتونه اولویت اولو به خانواده ش نده.. هنوزم همونقدر وابسته .. سه سال دیگه چهار دهه از عمرم میگذره و اینطور بی ثمر دارم میدوم و به هیچی نمیرسم.. سرم گرم کاره و گاهی هم ورزش که اگه اون چندساعت در هفته هم نباشه ، نابودم.. هنوزم بعد این همه سال به 'تو' نرسیدم.. و بدتر از همه فهمیدم هنوز درگیر بستن پرونده ی زندگی قبلیت هستی.. کاش هیچوقت نمیشناختمت.. کاش انقدر دلم درگیرت نمیشد.. کاش از اول میدونستم شرایطتت رو.. احساس میکنم برای رسیدن به این نقطه از پشیمونی خیلی دیر کردم.. و هنوز تو همون مملکت داغون بی صاحابی ام که هرروزش سیاه تر از دیروزشه.. اتفاقهایی رو به چشمم دیدم و میبینم که کاش منم زنده نبودم برای اینجور زنده بودن و دم نزدن... پاییز امسال بارون هاش کمتر بود برعکس دلم.. هی میخوام حواسمو پرت کنم و خودمو بزنم کوچه علی چپ.. ولی بدجوری دارم میسوزم از دلتنگی.. خدایا به دلم طاقت بده..