یکشنبه ست/ حدودای غروب 

انقدر شبا دیر برمیگردم از سرکار که ، وقتی یه روزی ساعت پنج و نیم برسم خونه مامان میگه چه زود اومدی! درصورتیکه ساعت کاریم تا چهاره.. خودمو غرق حساب کتاب‌ها و ثبت و ضبط سندها کردم و یه جورایی زدم به کوچه علی چپ، تا بگذره..امروز یه عالمه آلوچه ی دزدی خوردیم، اون همکارام که میرن می‌چینن خودشون درخت آلوچه دارن، حتی بعضیاشون باغ دارن. ولی اونها بیشتر از من مشتاقن.  انقدر آلوچه تو میوه فروشی گرونه که من  تاحالا نخریدم. توت و توت فرنگی و زردآلو هم خیلی گرونه و نمیشه خرید. البته الان دیگه چی گرون نیس؟ لعنت بیاد بهشون که زندگی رو برای ملت سخت کردن

دیروز فهمیدم نمایشگاه کتاب هم تاریخش گذشت و من حواسم نبوده.‌اصلا حس و حال رفتن هم نداشتم.‌

چقدر هوا خوبه. دیروز کلی بارون بارید. امروز گرم و آفتابی، هوای بهار همیشه اینجوریه یه روز سرد یه روز گرم. وقتی پنجره ها رو باز میذاریم صدای آواز پرنده میاد، یه نسیم خنک هم همراهشه،  آرومه ، دل نشینه. خدایا شکرت

دلم میخواد برم‌رکاب بزنم.‌همه چیو بشوره ببره. نمیشوره ها. ولی راحت تر میشه نفس کشید.

میخوام یه هفته برم استراحت. برم مسافرت. یه جایی که هنوز ندیده باشم. شدیدا سفر لازمم. کاش میشد مغزمون یه دکمه داشت که هروقت خواستیم میذاشتیم تو حالت استندبای، بعدش دیگه هیچ فکر مزاحمی تو سرمون نمیچرخید، سکوت محض..