سی و پنج سال تموم.. هی عقربه چرخید و من چرخیدم .. کلی جا و کلی راه بود که باید میرفتم و نرفتم و برعکسش.. کلی اتفاقهای خوب و بد رو دیدم..از باید و نبایدها بگذریم.. خلاصه عمریه براخودش ۳۵ سال..  تا حالاش سر از کار این دنیا و آدماش در نیاوردم که هیچ.. تو کار خودمم موندم.. یعنی جمع و جورش که کنم ، به قول ما حسابدارا تراز نیس، بالانس نیست طرف بدهکار و بستانکار.. اینکه شرایط الان راضی نگهم داشته و قانعم به همینا، بیشتر بخاطر اینه که میترسم ریسک کنم و این ثباتی که بعد سالها بهش رسیدم رو از دست بدم، ترجیح میدم همینی که هست رو با چنگ و دندون حفظ کنم و تو همین اوضاع باهمه سختی ها و گند و کثافتش بمونم، نه تغییر و نه حتی تلاش برای عوض شدن شرایط و آدمای دور و برم..  برای هیچکدوم انگیزه ای ندارم.. مردم ما فلجِ این مستبدا شدن و نمیتونن حرکت کنن.. 

حالا مگه تهش میخواد چی بشه، تهش کجاس اصلا .. اصلا معلوم نیس ..وقتی به این فکر میکنی که معلوم نیس همین فردا باشی یا نه، خیلی چیزا معنی و ارزششون رو از دست میدن..