به اسم تو که بهم قدرت نوشتن بخشیدی..

ماها عادت میکنیم به مدل زندگیمون...

دیگه خیلی وقته به شرایطی که دارم و یه جورایی خودم برای خودم ساختم، عادت کردم و غر نمیزنم.. فقط گاهی خودِ سرزنش گرم ، میاد سراغم و امون از ذهنم میبُره و غرقم میکنه تو اتفاقاتی که گذشته و من توشون تقصیر داشتم و نداشتم..

عادت کردم به اینکه از دوستهای دور و نزدیکم بی خبر بمونم.. عادت کردم به دلتنگی و‌دوری ..از دور دوست داشتن آدمها اصلا قشنگ نیست. دوست داشتنو باید بگی...خلاصه که این عادتم خوب نیست..

عادت کردم به روزمره هام.. سعی میکنم تو‌ طول هفته حداقل دوروز برم برا رکاب زدن و جمعه های عمو رو تا جایی که ممکنه از دست ندم.. سعی میکنم کتاب بخونم، اما خیلی کمتر ،متاسفانه، به این خواسته دلم اهمیت میدم.. قول دادم به خودم، که کمتر عصبانی بشم از آدمهایی که شاید ناخواسته رو اعصابم میرن و مدام باهاشون سرو‌کار دارم..

باید یه سری از شرایطو که نمیتونم تغییر بدم قبولشون کنم و باهاشون کنار بیام.. و اصلا یادم بره که آزارم میدن، مثلا میتونم تو اون لحظه که رفتار زشت یا غیرمتعارف یا شاید خلاف انصاف ببینم اون لحظه حواسمو پرتِ کار دیگه ای کنم تا ذهنم درگیر چرایی ِ قضیه و اینکه چرا بعضیا نمیفهمن یا شعور ندارن نباشه.. آستانه ی تحملم اینجوری بالاتر میره. چون فهمیدم که هیچ کاری نمیتونم برای تغییر دادن شرایط انجام بدم.. و مجبورم حالاحالاها تو همین محیط بخاطر اینکه بتونم روپای خودم بایستم بمونم.. پس فقط صبر میکنم.. 

هروقت به آدمهایی که دور و برم هستن و دلیل حال خوب دلم میشن، فکر میکنم، ترس از دست دادنشون میاد میشینه به دلم. این خوب نیست ولی ناخودآگاه میاد تو‌ذهنم.. حتی گاهی به روزایی که ،خدای نکرده، ن‌باشن هم فکر میکنم و هزاربار از خدا میخوام با ن‌بودنشون امتحانم نکنه... خدایا شکرت که دارمشون.. 

نمیخوام بگم عادت کردن خوبه یا بد.. اما خوبه که آدم بتونه عادت های بدی که باعث میشن ذره ذره روحش بمیره و پژمرده بشه، مثل دور موندن از دوستی ها، مثل عادت به سکوت، رو بشناسه و بتونه کم کم تغییرشون بده.. میگم کم کم، چون ترک عادت موجب مرضه. و چاره ای جز به تغییرِ تدریجیش نیست...

لطفا لطفا هرکی که هستی و اینهارو میخونی، عادت نکن به حرف نزدن با عزیزانت، عادت نکن به درد و دل نکردن.. میترکی.. از تو سیستمت بهم میریزه و پیرت میکنه...

شدم مثل این خاله پیرزنای قصه گو که نصیحت میکنن.. ولی حرف دلمه.. غصه ی دلمه بیشتر.. دلم تنگه.. قدِ تمام سکوتم که همه ی سنگینیش شبها بغض میشه میاد توگلوم.. 

دارم ۳۶ ساله میشم.. احساس میکنم ازین به بعد افتادم تو سرازیری که تهش مرگه.. خدایا کجاهاشیم؟!